
بعد از شهادتش فهمیدیم فرمانده است
وقتی زندگینامه شهدای دفاع مقدس را مرور میکنی، به سنوسال آنها که میرسی، میبینی بهندرت از میان آنان کسی سه دهه از عمر را پر کرده است، اما با همین سن کمشان چنان پخته روزگار بودهاند که گویی عمری کهن را پشت سر گذاشتهاند.
بزرگی میگفت انسانها تا به کمال نرسند، به خدا نمیرسند و شهدا چه زود برای رسیدن به خدایشان به کمال رسیده بودند!
چند روز پیش در «مجمع قرآنی همسران شهدای خراسان رضوی» که در کمپ غدیر برگزار شد، حضور یافتم. بهطور اتفاقی با همسر شهید جلیل محدثیفر، فرمانده گردان غواصی یاسین، تیپ ۲۱ امامرضا (ع) مشهد روبهرو شدم؛ شهیدی که نامش بر روی یکی از کوچههای «پیروزی» رقم خورده است و همرزمش، علیرضا دلبریان، از او بهعنوان معلم اخلاق یاد میکند.
در کنارش زانو زدم و این بانوی سرافراز با من از شهید گفت. از زندگی کوتاهشان با هم و فرزندی که پدرش او را هرگز ندید و سرانجام هر آنچه گفت، شاید تنها نکتهای کوتاه از مثنوی گرانمایه و پردردی بود که ظاهرا نسلهای بعد از درک آن عاجزند.
آنها مردان خدا بودند
مریم سیرجانی، همسر شهید محدثیفر، در بیان خاطراتشان میگوید: سال۱۳۶۴ با شهید آشنا شدم و با هم ازدواج کردیم. آن زمان من ۱۶سال داشتم و دو سال بعد درحالیکه فرزندمان را ششماهه باردار بودم، همسرم به مقام رفیع شهادت رسید.
شهید محدثیفر فردی مخلص و مومن بود که فکروذکرش جبهه بود؛ خانواده ایشان شاید بیشتر با هدف اینکه میل به حضور در جبهه را از سر پسرشان بیندازند، برای او همسر اختیار کردند، اما آنها مردان خدا بودند و اصلا با نعمات دنیایی از مسیرشان منحرف نمیشدند. با وجود اینکه ما تازه ازدواج کرده بودیم، بیشتر اوقات جبهه بودند. گاهیاوقات ما برای دیدار ایشان به مناطق جنگیمیرفتیم؛ در اهواز خانه میگرفتند و مدتی نزدشان میماندیم.
وی آهی از دل میکشد و ادامه میدهد: آخرینبار که رفتیم، خیلی اصرار کرد که شما اینجا بمانید، اما متاسفانه قبول نکردم و برگشتم؛ ۱۰روز بعد هم خبر شهادتشان را آوردند.
شهید محدثیفر اینجا هم که میآمدند، در مدت کوتاهی که بودند، خیلی دوست داشتند به دیدار اقوام برویم؛ اولین جاییکه میرفتیم، حرم امامرضا (ع) برای زیارت بود و بعد هم دیدار اقوام که خیلی برایشان مهم بود. با خانواده همسرم در یک خانه زندگی میکردیم و به من همیشه سفارش میکرد: «شما که اینجا هستید، در نبود من به پدر و مادرم کمک کنید».
تجربه بسیار سختی بود
همسر این شهید بزرگوار درحالیکه از یادآوری خاطرات گذشته اشک در چشمانش حلقه زده است، با بغضی فروخورده میگوید: وقتی همسرم به شهادت رسید، من کمسن بودم و با وجود اینکه زمان زیادی را با هم نگذرانده بودیم، واقعا تجربه بسیار سختی برایم بود.
وقتی پسرم متولد شد، شرایط برایم سختتر شد؛ بزرگ کردن این بچه کوچک بدون پدر خیلی برایم مشکل بود
من آن زمان باردار بودم و سهچهار ماه بعد از شهادت ایشان که فرزندم متولد شد، مثل هر زنی دوست داشتم هنگام اولین تجربه به دنیا آمدن فرزندمان، وقتی به بیمارستان میروم یا به خانه میآیم، همسرم در کنارم باشد.
وقتی پسرم متولد شد، شرایط برایم سختتر شد؛ بزرگ کردن این بچه کوچک بدون پدر و در سن نوجوانی خیلی برایم مشکل بود. بر ما گذشت، ولی هنوز هم روزبهروز خاطراتشان برایم تازهتر میشود.
وی در ادامه یادآوری میکند: دو سال پس از شهادت همسرم با نظر خانواده ایشان، با برادرشوهرم که مجرد بود، ازدواج کردم؛ ایشان برای فرزندم واقعا پدری کرد و آنقدر که به او توجه میکرد، به بچههای دیگرمان رسیدگی نمیکرد.
ما به پسرم درباره پدرش چیز زیادی نگفته بودیم، اما، چون به مدرسه شاهد میرفت، عکس پدران شهید را خواسته بودند و پسرم از طریق مدرسه به حقیقت پی برد. درواقع ما طوری وانمود میکردیم که تصور میکرد عمویش شهید شده و الان هم به عموی خود «بابا» خطاب میکند. تا حالا هم درباره پدرش خیلی از زبان من چیزی نشنیده و بیشتر از بقیه و از طریق بنیادشهید پیگیر بوده است.
او درباره فرزند شهید توضیح میدهد: نام فرزند شهید را مانند پدرش، «محمدجلیل» گذاشتم. ایشان ازدواج کرده و الان یک دختر پنجساله بهنام «بهارفاطمه» دارد.
خدا را شکر همانطور که شکل ظاهریاش مانند پدرش شده، اخلاقش هم مثل پدرش خیلی خوب است. رابطه خوبی هم با پدربزرگ و مادربزرگش دارد و خیلی مراقب آنهاست. به هر حال امیدوارم که هم من و هم پسرش بتوانیم راهش را ادامه دهیم و رهرو او باشیم.
اهل تفریح هم بود
وی از خلقوخوی همسر شهیدش نیز میگوید: اخلاق شهیدان خدایی بود؛ حتی یکبار از ایشان حرفی ناشایست یا ناراحتکننده نشنیدم، هیچوقت بهخاطر ندارم اخمی کرده باشد. خیلی با من صمیمی و مهربان بود و مثل بعضی زندگیها هرگز بحثی بینمان پیش نیامد که من دلخور شوم.
همسرم خیلی اهل تفریح بود، زمانی که از جبهه میآمد، با اینکه وسیله نداشتیم، بردن ما به تفریح برایش اولویت بود
با توجه به اینکه در منزل مادرشان زندگی میکردیم، خیلی هوای من را داشت و مراقبم بود. کسی ندید که به خانواده من یا خودش بیاحترامی کند. انگار مال این دنیا نبود، هیچ وابستگی هم به دنیا نداشت؛ وقتی میآمدند اینجا، گاهی میگفتیم بیا برویم با هم چند تا خانه ببینیم، میگفت: «نه! خانه من که مشخص است، بهشت رضاست»، مادرش با او تندی میکرد که این چه حرفی است؟
میگفت: «مادرجان خانه ما معلوم است، باید برویم اعمال و اخلاقمان را درست کنیم.» درکل دربند مال دنیا و داشتن ماشین و خانه یا پست و مقام نبود.
حتی تا وقتی شهید شد، ما نمیدانستیم که فرمانده است؛ ایشان هر وقت میرفتند جبهه، چون مادرشان خیلی بیتابی میکرد، هرزمان که تماس میگرفتیم و میپرسیدیم که کجایید، میگفت من در تدارکات یا آشپزخانه هستم.
مادرشان خاطرش جمع میشد، وقتی هم برای دیدارشان به مناطق جنگی میرفتیم، به خانهای که برایمان گرفته بود، دیربه دیر میآمد؛ میگفتیم این چه آشپزخانهای است که به شما وقتی برای دیدن خانوادهتان نمیدهد؟ میگفت: «ما سرمان خیلی شلوغ است، میدانید برای چه تعداد رزمنده باید تدارک ببینیم؟» بعد از شهادتشان بود که ما فهمیدیم ایشان فرمانده گردان بودهاند.
[با آهی از سر حسرت]آن زمان فهمیدم که چقدر تودار بوده و در اینهمه مدت هیچوقت نگفت که سردار و فرمانده است و بعدها فهمیدیم که شخصیتی بوده که ما نمیدانستیم.
همسر شهید محدثیفر [با لبخند]ادامه میدهد: همسرم خیلی اهل تفریح بودند. زمانی که از جبهه میآمدند، با اینکه وسیله نداشتیم، چون خیلی به خانواده علاقهمند بودند، بردن ما به تفریح برایشان در اولویت بود. یکبار تصمیم گرفت برویم طرقبه، گفتم وسیله نداریم.
گفت مشکلی نیست و رفت یک موتورسیکلت از دوستش امانت گرفت و با همان موتور رفتیم و همهچیز هم با خودمان بردیم و کلی به ما خوش گذشت. چندباری هم با اینکه وسیله نداشتیم، با اتوبوس رفتیم شمال و برگشتیم که خیلی خاطرهانگیز بود. هیچوقت اهل مال و ثروت نبود، ولی آنقدر خانواده برایش اهمیت داشت که هرطور بود، ما را به تفریح میبُرد.
۱۰روز پس از شهادتش باخبر شدیم
وی میافزاید: شهید محدثیفر متولد سال۴۲ بود و در تیرماه سال۶۶ در ماهوت عراق در بیستوچهارسالگی و اوج جوانی به شهادت رسید. یکی از دوستانش به برادر ایشان خبر داده بود و ۱۰روز بعد به من و سایر بستگانشان خبر دادند. خدا رحمت کند «بشیر محدثیفر»، برادر شهید را.
او نقاش جبهه و جنگ بود که خیلی از عکسهای موجود از شهدا را در بهشت رضا ایشان کشیده بود. او از شهادت برادرش خبر داشت و در آن مدت با چه زجر و اندوهی عکسهای زیبایی از شهید را هم کشیده بود، اما به ما نگفت تا اینکه بعد از ۱۰روز، روز دهم تیرماه پیکر شهید را پس از شناسایی در تهران، به مشهد منتقل کردند و به ما اطلاع دادند و سرانجام در بهشت رضا (ع) به خاک سپردند.
وی درباره شرایط زندگی خود پس از شهادت همسرش تعریف میکند: خداوند پدرشوهرم و مادر شهید را خیر دهد، نگذاشتند ما سختی ببینیم و با وجود آنها تنها نماندیم، با این حال نبود ایشان برایم خیلی سنگین و سخت بود؛ چون سن کمی داشتم، ولی دیگر چارهای نبود و باید تحمل میکردم.
همانطور که همسرم در وصیتنامهاش هم نوشته که: «همسر زینبصفتم بعد از شهادت من همانطور که حضرت زینب (س) از چهارسالگی سختی کشیده و تحمل کرده، او هم صابر و شاکر باشد و به وظیفه اسلامی خود عمل کند.» البته آنها از آنچه وجود داشت و قرار بود برایشان پیش بیاید، آگاه بودند. این ما بودیم که باور نداشتیم و نمیدانستیم.
فرزند، کربلا، شهادت
همسر شهید محدثیفر همچنین میگوید: یک از آرزوهای ایشان این بود که بچهدار شود که متاسفانه موفق به دیدار فرزندش نشد. وقتی مادرم خبر بچهدارشدنمان را به او داد، دستهایش را به آسمان بلند کرد و خدا را شکر گفت.
آرزوی دیگرش هم سفر به کربلا بود که نصیب جسم خاکیاش نشد. همواره میگفت بعد از ازدواج، اول بچه، بعد کربلا، بعد هم شهادت. میگفتم اینگونه حرف نزن. میگفت: «ما کارهایمان برای خداست» و درنهایت هم به آرزوی شهادتش رسید.
او ادامه میدهد: شهدا جای خودشان را گرفتند و رفتند، انشاءا... ما بتوانیم رهرو خوبی برایشان باشیم و راهشان را ادامه دهیم. با وضعی که امروز در مملکت میبینم، خیلی بههم میریزم؛ با خودم میگویم این شهدا که رفتند و جانشان را گذاشتند، خیلی آرزوها داشتند.
دوست داشتند زندگی کنند و فرزندشان را ببینند و خیلی علایق دیگر که از همه آنها گذشتند. دو روز از عقد ما گذشته بود که همسرم به جبهه رفت؛ همه آرزو دارند حداقل هفته اول بعد از عقد را کنار همسرشان باشند، ولی همه اینها را تحمل کردیم و صبر کردیم، حالا توقع نداریم پس از آنکه چند سال بیشتر از آنهمه فداکاری و صبوری ما و امثال ما نگذشته، مملکت در این حال باشد!
برای ما قبول و تحمل این وضعیت، خیلی سخت است. خون شهید واقعا حرمت دارد. لااقل کاری کنیم که خونش پایمال نشود و حرمتش حفظ شود تا ما خانوادههای شهدا که اینقدر سختی کشیدیم، دلگرم باشیم که عمرمان را نباختهایم.
الان همین بچه شهید شاید به ما حرفی نزند، ولی دلش خون است؛ بیشتر وقتها در خودش فرومیرود و دیگران میگویند «چرا محمد اینطوری است؟» میگویم او به ما حرفی نمیزند، ولی میدانید چقدر آرزوی دیدار پدرش را داشته و حالا فقط با عکس او دلخوش است؟
البته شهید همیشه در زندگی ما حضور داشته و دارد، حتی اگر ما او را نبینیم. وقتی من از چیزی ناراحت و دلگیرم، میروم بهشت رضا (ع) و با ایشان درددل میکنم. غیرممکن است وقتی مشکلی در خانواده داریم، او را به خواب نبینم.
خوبیهای فرماندهمان را فراموش نمیکنیم
همسر شهید محدثیفر پس از اندکی مکث، بغضش را فرومیدهد و میگوید: درست است که ما مدت زیادی با هم زندگی نکردیم، اما همرزمان و دوستانش آنقدر از خوبیهایش تعریف میکنند که به آنها که زمان بیشتری شهید را درک کردهاند، غبطه میخورم. حتی یکی از آنها اسم بچهاش را به یاد ایشان، «جلیل» گذاشته است و همیشه میگوید: «ما هرگز خوبیها و بزرگیهای فرماندهمان را فراموش نمیکنیم.»
مردم و بهویژه مسئولان هم تا جایی که ممکن است، خاطره شهدا را حفظ و طوری عمل کنند که خون آنها پایمال نشود. این جوانان خفته در خون را مثل بچههای خودشان بدانند؛ هیچ کاری برای آنها نکنند، برای خودشان کاری کنند تا اهداف شهدا محقق شود.
شهدا به امیدی رفتند و مملکت را به دست ما سپردند؛ آنها چقدر بر همین امر نماز سفارش میکردند؟ ولی امروز جوانها نماز را خیلی سبک میشمارند. انشاءا... که همه ما بتوانیم به وظیفه خودمان دربرابر آنها و دین خدا بهدرستی عمل کنیم.
او با اشاره به خاطرات برخی همسنگران شهید محدثیفر یادآوری میکند: آقای دلبریان که خدا خیرشان بدهد و خودشان از جانبازان قطع عضو هستند، درباره شهید محدثیفر و چند تن دیگر از همرزمان شهیدشان، کتاب خاطراتی نوشتهاند تا یاد آنها را به این شکل زنده نگهدارند.
ایشان بارها درباره شهید محدثیفر گفتهاند که او از ابتدای جنگ با شهید چمران بود و تمام دورههای پیشرفته تخریب و غواصی را دیده بود، با این وجود، از فرماندههای بینظیری بود که وقتی نیروهایش در خط بودند، از رفتن زیر کولرگازی فرار میکرد و با همان اتوبوسهای اعزام نیرو به خط میرفت و دنبال تویوتای شخصی نبود. آقای دلبریان معتقد است جلیل برای همیشه میتواند برای جوانها الگوی مقاومت، اخلاق، تواضع و فروتنی باشد.
* این گزارش چهارشنبه، ۲۲ مهر ۹۴ در شماره ۱۶۸ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.